دیبادیبا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

دیبا، دختر ناز مامان و بابا

برای خاله سارا که فرسنگ ها دور از ماست

این مطلب و عکس ها واسه ی خاله سارای گلم و عمو داوود مهربونمه جاشون پیش ما خالیه ولی دلشون و یادشون همین جاس، پیش ما: خاله سارا، من به اسباب بازی هام با دقت نگاه می کنم توی پارک بازی که برام آوردین حسابی می خندم و با اسباب بازی های آویزانش بازی می کنم تازه با پاهام به صفحه پیانوش می زنم و آهنگ می زنم بووووووووووس خاله سارا ...
24 آبان 1392

اولین خنده های دیبای ما

عزیزم با هر لبخندت تمام خستگی ها از  یادمون میره امروز اولین خنده ات که با صدا همراه بود رو هیچ وقت از یاد نمی برم امیدوارم زندگی همیشه برات بخنده دخترم همیشه بخند تا دنیا بر روی تو لبخند بزنه... این هم عکس اولین باری که سوار کالسکه ات شدی ...     ...
15 آبان 1392

40 صبح زندگی دیبای ما گذشت

دیبای ما ٤٠ روز  هست که به این دنیا لبخند می زنه هر روز با هر لبخندت من و بابا بیشتر  شیفته ات می شیم دیبای من سخت ترین لحظه هام دوری از تو و رفتن سر کار هست . نمی دونی عزیزم که چقدر دل نگرانم وقتی می رم سر کلاس اصلا حواسم به چیزایی که درس می دم نیست. دانشجو هام خیلی خوبن همشون درکم می کنن حسابی همکاری می کنن که زود کلاس رو تمام کنم و برگردم با جابجایی ساعت ها مخالفت نمی کنن اما بازم سخته خیلی سخته ....بگذریم این عکسو باباشی گرفته از ناناشی  قربونه دستات بشم دخترم ...
8 آبان 1392

خواب ناناش ما

عزیزم که توی شلوغی مهمانی شبی که عمه فرخنده و الهام و محمد و فرزانه با نی نی هاشون اومدن اصلا بیدار نشدی بوووووووووش جیگرم دوست دارم عزیزم  ...
4 آبان 1392
1